متن کامل

۸ سالگی
پر انرژی قلدر مئاب اهل دعوا
دختر ناظم مدرسه از خود مطمئن
دونده ی پرقدرت کوچه، اهل کتک کاری و کشتی با پسرهای کوچه، جر زن
وحشی
تو مدرسه گیس دخترها رو برای تفریح میگرفتم و میدویدم
چشمهای سیاه و براق و موهای فرفری
عاشق موی بلند صاف و شرابی سیه تاب
عاشق برنده شدن و تحسین شدن
عاشق کفش مردانه ی سیاه و سفید مدل ایتالیایی و روژ لب قرمز آتشین
در آرزوی پسر بودن
در آرزوی تغییر جنسیت

سینه ی چپم ورم کرده بود و دردناک بود.
زن دایی: کورک نیست، مایه کرده
مامان: مگه میشه؟ 8 سالش هم نیست

(هله هوله فروشی در سینما)
پسر اولی: دختره؟
دومی: نه پسره
اولی: ممه داره
من از بالا به سینه م که دیگه صاف نیست و موقع حرکت دردناکه و لرزشهاش رو از زیر چشم میبینم با دقت نگاه میکنم و بغض میکنم. لباسهای کودکانه م روی سینه هام فشار میارن.

مادرم سعی میکرد این اتفاق شرم آور رو ندیده بگیره. مامانم به اطرافیان فضول : نمیدونم والله، من که دیر سینه درآوردم، دخترهای برادرم هم ۱۴-۱۵ سالشون بود، نمیدونم چرا این اینجوری شد. وقتی کسی میمرد مادرم همیشه میگفت نمیدونم چرا اینجوری شد.

عاشق بودم. پسر همسایه، دبیرستانی، قد بلند، صدای قوی، همیشه لبخند به لب. یه خرگوش کوچولو داشت که گاهی میذاشت بغلش کنم. با خانواده هامون میرفتیم سینما. اون حرفهای فردین رو تکرار میکرد و صداش به من گرما میداد. وقتی باهام نون بیار کباب ببر بازی میکرد، مواظب بود زیاد دردم نیاد. هیچوقت باهام دعوا نمیکرد. کتکم نمیزد.

یازده ساله که بودم، تو باغ ملی روی تاب دو نفره دستم رو گرفت. بوی تنش تجاوزی رو که در ۵ سالگی تجربه کرده بودم به یادم آورد. ازش بدم اومد، چندشم شد.

تجاوز اول و آخرش به مادرم ختم میشد. حتی جرات نداشتم بهش بگم چه اتفاقی افتاده. هر روز با اجبارها و اخمهاش به من تجاوز میکرد
برو گمشو
خاک بر سرت
مردشورت ببره
برو از بچه ی مردم یاد بگیر، نصف توئه
یاد بگیر
بچه ی بد
غلط کردی
بازدوباره
جونمرگ بشی
این چه جور راه رفتنه
درست بشین
پاهاتو ببند
زشته
قشنگ وایسا
اونو نگاه کن چه خوب حرف میزنه
اونو نگاه کن چه خوب راه میره
بلند نخند
صدای خوندنت تو کوچه میومد، پسرا دم در بودن
موگیرها، جورابهای تنگ ضخیم، کیسه کشیدنهای توی حمام، گیر کردن شانه میان موهایی که با سدر شسته شده بود، پوستی که برای سفید شدن زخم میشد
سر نخوردن غذا، کثیف شدن لباس، سر هر چیزی اخم و تشر

حالا اگر بهش میگفتم پسر 16 ساله ی داییم شلوارمو در آورده چی میگفت؟ چی میتونست بگه؟
دلم میخواست بگم و مادرم منو نوازش کنه و بگه عیبی نداره، تموم شد، دیگه نمیذارم تکرار بشه
اما او چی برای گفتن داشت جز یه کتک و چندتا فریاد و به مشت کلمه ی بد و چند ساعت بداخلاقی و یه عالمه سوال
امان از این سوالهاش که منو در مقابل همه ی دنیا لخت میکرد
تداوم تجاوز تداوم ترس.
خیلی سخته گفتن
خیلی سخته نوشتن

۹ سالگی
تلویزیون به شهرمون اومد. عشقهای سریالهای تلویزیونی رو میدیدم و دلم میخواس مثل هنرپیشه ها باشم. لباسهای سکسی،
تو آغوش مردا رقصیدن،
در آن واحد مورد توجه چند مرد بودن،
رقابت اونها بر سر بوسیدنم  یا رقصیدن با من،
رقاصه ی سکسی کاباره بودن،
روی صحنه های پر بیننده با لباسهای کوتاه بالرین ها و پاهای برهنه رقصیدن.

اما آنچه میبایست باشم: دختر معصوم و نجیب و پوشیده و محجوب و درسخون و بی اعتنا به پسرها و نمازخون و کم حرف و مودب

هر لحظه تظاهر به نجابت تعریف شده ی مادرم احساس هرزه بودن و طرد شدگی رو در من تشدید میکرد. تو مدرسه بچه ها در باره ی بکارت و ازدواج حرف میزدن. طبق حرفهاشون من چون باکره نبودم نمیتونستم ازدواج کنم. توی خونه گوشم به این کلمات حساس شده بود. کم کم پذیرفتم که مقصر من بودم نه متجاوز.

خیلی سخته گفتن
حالا فکر کن نسبت به عفاف و نجابت چه حسی باید داشت. چه سخته نوشتن.

۱۱ سالگی
کلاس پنجم عادت ماهانه م شروع شد. مادرم در این مورد به دستور پزشک اطفال برام از قبل توضیح داده بود، اما در مورد رابطه ی جنسی، احتمال تجاوز، و اینکه اگر کسی به بدنم دست زد باید از خودم دفاع کنم چیزی نگفت هر چند که در مورد اینکه اگر به بدنم دست بزنم دختر بدی هستم از دو سه سالگی خیلی چیزها ازش شنیده بودم. وقتی منو پیش دکتر زنان برد شرمگین بودم از اینکه بدنمو ببینه و لمس کنه.

هنوز احساسات جنسیم برام معنی واضحی نداشت. هر روز خود ارضایی میکردم اما نمیتونستم تصور کنم که هیچ پسری که عاشقش بودم بتونه چنین لذتی رو بهم بده. دلم میخواست یه مرد عاشقم باشه. بغلم کنه، نوازشم کنه، از دوست داشتنم بگه و منو با خودش به گردش و سفر و سینما و صفحه فروشی ببره، منو از اون خونه به خونه ی امن خودش ببره.

۱۲-۱۳ سالگی
هنوز نمیدونستم موقع عادت ماهانه از کجا خونریزی دارم. یه بارموقع استراحت بعد از ظهر در حال خود ارضایی مجرایی رو پیدا کردم که قبلا حسش نکرده بودم. مطمئن بودم مجرای ادرار نبود. با میله باریکی امتحانش کردم و متوجه شدم که عمیقه. میخواستم بدونم چقدر عمیقه. میله رو بیشتر فشار دادم. حس خاصی پیدا کردم. نه لذت. یه نوع رها شدن چیزی در اون ناحیه. وقتی از جام پاشدم حس کردم چیزی تو شورتم ریخت، تو دستشویی دیدم لخته خون غلیظی بود که جذب پارچه شورتم نمیشد.

چند سال بعد یکی از بچه های رشته ی تجربی برام با تصویر توضیح داد که در چه شرایطی بکارت پاره میشه. فهمیدم که خون بکارت که میگفتن همون لخته بوده و من در واقع تو تجاوز ۵ سالگی بکارتم رو از دست نداده بودم، بلکه تو این آزمایش بکارتم پاره شده بود. وفتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم. از خودارضاییم خجالت مبکشیدم و احساس گناه میکردم. بوی بدنم هم کلافه م میکرد و احساس کثیف بودن رو تشدید مبکرد. فکر میکردم عامل همه ی بدبختیهام خودم هستم.

۵ سالگی
خونه ی داییم. زمستون. مامان با زن دایی و دایی و دختر بزرگش با لباس سیاه رفتن ختم.

من موندم با پسر دایی ها. ۵ ساله، ۹، ۱۲، ۱۴ و ۱۶. بازی میکردیم. یه مرغ دارم. نون بیار کباب ببر. دکتر بازی. پسردایی بزرگتردکتر بود. بعدی هم منشی بود. اتاق یه پستو داشت که رختخوابها توش بود. نوبتی ما رو میفرستاد توی پستو. نوبت من شد.

بلوزمو زد بالا و سینه ام رو معاینه کرد. گفت باید درجه بذارم، اول انگشتش رو توی مقعدم فرو کرد و بعد دم یه قاشق رو. بعد گرمای بدنشو رو پشتم احساس کردم. آلتش رو بین پاهام گذاشته بود. میگفت ساکت باش. وقتی باسنمو نوازش میکرد حس خوبی داشتم. اون قسمت بدنم همیشه مورد توهین بود. اما او باهاش مهربون بود.

به تدریج وزنش نفسمو بند آورد. بین پاهام میسوخت. دستهاش منو نگه داشته بود. ترس ورم داشت. اما جرات نداشتم چیزی بگم. نمیدونستم چه اتفاقی داشت میافتاد. میدونستم اون ناحیه زشت بود و ممنوع اما نمیدونستم چه کار کنم.

بعد بوی خاصی رو احساس میکردم که خیلی آزارم میداد. بعد مایع گرمی رو بدنم لغزید. حس کردم روم ادرار کرد.

از اون به بعد رو کاملا فراموش کردم. نمیدونم چطوری از پستو اومدم بیرون. نمیدونم کی مادرم برگشت. شب تو خونه احساس زخم داشتم. سوزش داشتم و ضعف. میترسیدم. اگر به مامان میگفتم سرزنش میکرد که چرا رفتی تو پستو. دندت نرم. بچه بد. احساس میکردم کثیفم. اون جای بدن زشت بود. اون کار زشت بود.

من زشت بودم. اولش کنجکاو شده بودم و حس خوبی درم برانگیخته شده بود. من کار زشت کرده بودم. تا مدتها جوشی که توی دهانه ی واژنم زده بود رو لمس میکردم و فکر میکردم به دلیل اون تماسه.

واژن از فرانسوی وارد شده و همون کس خودمونه منتها چون فرنگیه استفاده ازش وقتی که میخوایم بگیم کس اما منظورمون این نیست که فحش بدیم مودبانه تره.

۲۱ سالگی
چند سال افسردگی و تمایل به خودکشی. از ۱۸ سالگی سال کنکور افسردگیم شدید شده بود. بعد اخراج از دانشگاه. بعد زندان و قطع ارتباط با دوستام.

بعدم دوست پسرم خبر داد ازدواج کرده و از کشور رفت. آنقدر گریه میکردم تا از خستگی به منگی میرسیدم. هشیار که میشدم باز گریه میکردم. مادرم با پیشنهاد دختر خاله م منو پیش روانپزشک برد. درمان با دارو شروع شد. روانپزشکم ازم خواست بذارم با مادرم ماجرای تجاوز ۵ سالگی رو در میون بذاره.

سرزنش نگاه مادرم از همه جهنمی وحشتناکتر بود. هنوز هم احساس میکنم از اون دنیا منو نگاه میکنه و مقصر میدونه. دختربد. بی حیا. بی آبرو. روز چله ی بابات رفتی تو پستو. از همون ۵ سالگی که نه از همون موقعی که دنیا اومدی شر بودی. من چه گناهی کرده بودم که گرفتار تو شدم.

باز هم ۱۱ سالگی
از نگاه مردها به بدنم لذت میبردم، بشرط اینکه زل نمیزدن و مطمئن بودم بهم دست درازی نمیکنن. خیلی عاشق میشدم اما کافی بود طرف به بدنم توجه زیاد توجه کنه تا ازش بیزار بشم. لمس خوب باید آدابی میداشت، مثل لمس قرآن.

لباسهامو تنگ انتخاب میکردم و خودمو توی اون لباسها ملکه ی زیبایی، یه رقاص خوش اندام میدیدم. اما متلکها و دست درازیها کلافه م میکرد. از طرف دیگه تنها لحظه هایی که کسی از زنانه بودن اندامم تعریف میکرد همون وقتهایی بود که در مورد سینه هام متلک میگفتن.

بیچاره مادرم نمیتونست نفرتش رو از زن بودن، یا از زن شدن من، سرم خالی نکنه. بارها میگفت که آرزوش داشتن یه دختر بوده. انگار این دختر قرار نبود زن بشه. انگار خشمی رو که از شرایطش داشت میبایست سر دخترش خالی کنه. با بیحرمتی کیسه ی پشمی رو به سینه های دردناکم میکشید و زخمشون میکرد و من این خشم وحشیانه رو وقتی به بدن بیقواره م نگاه میکرد میدیدم.

نمیشد با یه پسر اینکارو کرد

شوهر برام معنی آرامش داشت، معنی سینما و دیسکو رفتن، روژ قرمز زدن، دست تو دست یک مرد تو خیابان قدم زدن.

هنوزم دلم خونه ی امنی میخواد که چرا کردی نشنوم، جایی که نترسم از محاکمه شدن به محض ورود. هنوز دلم میخواد وقتی در رنج از ناتوانیهام، میپرسم “چکار کنم” کسی جواب نده جونت در بره، تقصیر خودته. بارها خواب میبینم که کسی منو گرفته و برهنه میکنه. تو خواب از ترس میمیرم.

خیلی سخته گفتن
خیلی سخته نوشتن

۱۵ سالگی
سالهای دردناک محیط خاله زنکی مدرسه ی دخترانه بالاخره گذشت. مدرسه جدیدم مختلط و پراز هیجان بود.

عاشق جلب توجه بودم. اما آموزه های مذهبی راحتم نمیگذاشت و غرق بودم در حس گناه و اضطراب. احساس زشت بودنم با کم شدن وزنم از بین رفته بود. به طور دائم شکمم رو تو نگه میداشتم که نکنه پسری که دوستش داشتم از هیکلم خوشش نیاد.

راه رفتنم با دامنهای تنگی که میپوشیدم شبیه راه رفتن زنهای ژاپنی توی فیلمها شده بود. برعکس سالهای قبل که با پشت قوز کرده و گردن آویزون راه میرفتم، حالا گردنم افراشته و پشتم کاملا صاف بود. یک ماه کتاب روی سرم گذاشتم و راه رفتم تا عادت کردم اینطوری باشم.

کمتر به یاد ۵ سالگیم میافتادم و میترسیدم که ازدواج برام ممنوعه چون باکره نیستم. حالا من میتونستم عاشق پسری بشم که هر روزبالاجبار میدیدمش. اونجا دخترا هر روز برای جلب توجه پسرا و معلمهای مرد کلی زحمت میکشیدن.

معلمها همه مرد بودن اما مثل معلمهای زن دبستان و دوره راهنمایی تهدید کننده نبودن. بعضی هاشون حتی حمایت گر و دوستانه با ما رفتار میکردن. شنیده بودیم که اونایی که بیشتر بهمون اهمیت میدادن و مثل آدم باهامون رفتار میکردن سیاسی بودن و بیشترشون سابقه زندان داشتن. اما کسی بی پرده از چیزی حرف نمیزد.

۱۷ سالگی
آغاز درگیریهای انقلاب، سال۱۳۵۶. مذهبی بودم اما قرتی. تلویزیون نمیدیدم چون گناه بود، اما از لباسهای سکسی نمیتونستم دست بردارم. خوب انتخابشون میکردم که باریکتر و زنانه تر نشونم بدند. در عین حال دایما از بی حجابی و جلب توجه احساس گناه میکردم.

تو بحثهای فلسفی و سیاسی که رونقشون زیاد بود من جانانه طرف خدا رو میگرفتم. انگار نه اینکه تو کتابهای توضیح المسائل به دلیل تجاوزی که تجربه کرده بودم محکوم و مطرود بودم. مردها میتونن از زنشون بدون طلاق جدا بشن اگر زن قبل از ازدواج نگفته باشه که باکره نیست. اگر نمیگفتم مطلقه میشدم. اگر میگفتم و مادرم میفهمید باید با جهنم او روبرو میشدم که از جهنم خدا بدتر بود.

تو پاییز ۵۷ انحصارطلبی بچه های مذهبی زد به رگم. یکدفعه همه پایه های منطقی که خدا رو بر کرسی فرمانروایی میشوند فرو ریخت. مثل فروپاشی پایه های سلطنت. خدارفت. اصلا انگار هیچ وقت نبود.

یکه تاز میدان هستی شدم و قانون رو تو دست گرفتم: زهرا آزاده. زهرا بیگناهه. زهرا میتونه با کسی که خدا رو قبول نداره ازدواج کنه. زهرا میتونه از جهنم خونه مادرش خلاص شه.

اما زهرا غافل از قدرت سنتها بود.

۱۸ سالگی
به پسری(ح) که خودشو کمونیست میدونست گفتم باکره نیستم. اول گفت نجاتت میدم. بعد گفت سکس میخوام.

 بهش وابسته شدم. برای موندن با او التماس کردم. حاضر بودم به هر قیمتی از اون خونه ی دلتنگی خلاص بشم. از زیر بار سرزنشها. چرا عروسی نمیکنی که من خیالم راحت بشه که وقتی سرمو زمین گذاشتم یکی بالای سرته.

تن به سکس دادم. اولین بار از دیدن بدنش نزدیک بود از حال برم. با اولین تماس انزال شد. جاری شدن مایع گرم رو که رو پوستم حس کردم با وحشت زدمش کنار. خاطره تجاوز ۵ سالگی آزارم میداد. گفتم حامله میشم. او هی میگفت بیا دیگه آبش ریخت نترس حامله نمیشی.

بعد از اون هروقت سکس میخواست منظورش مقعدی بود. دوباره افتادم به قعر سیاهچال. برام واقعا دردناک و تحقیر کننده بود. اما اگر مقاومت میکردم باهام قهر میکرد.

دوست داشتم منو بغلکنه و صورتمو ببوسه، اما نه بیشتر. نه بوسه ی لب به لب، نه تماس دستهاش با سینه هام، نه لمس باسنم، و نه هیچ تماسی که از میل جنسی سرچشمه بگیره. میخواستم از حضور من و در آغوش گرفتنم، شاید مثل یک پدر، لذت ببره.

از بوی میل جنسی چندشم میشد. بدتر از اون بوی لحظه ی انزال بود. وحشتزده میشدم. اما برای نگه داشتنش تن میدادم.

چند موقعیت خوب رو از دست دادم، از جمله سفر به کانادا برای ادامه ی تحصیل، فقط برای اینکه در چنبره ی وحشت از مجرد موندن هنوز هم گرفتار بودم. این وحشت، در دسترس آگاهی من نبود، و من به بهانه ی وفاداری و دوست داشتن این تلخی و درد رو میخریدم.

۲۲ سالگی
در ماههای اول سال ۵۹ هوادار یک حزب سیاسی شدم و تو پاییز وارد دانشگاه شدم. دوسال بعد حزب منحله اعلام شد و من چون خودم رو معرفی نکرده بودم دستگیر شدم. بعد از انقلاب فرهنگی هم به این دلیل از دانشگاه اخراج شدم.

مجموعا ۳۳ روز در زندان و بازداشتگاه بودم. شب اول ازحزب ما ۸ نفردیگر رو هم آوردن. تا آخر هفته ۱۱ نفر شدیم. دو شبانه روز تقریبا به طور ممتد گریه میکردم. نگران مادرم بودم که تنها بود. میترسیدم سکته کنه. کم کم با بچه ها ی بند آشنا شدم وآروم شدم.

تابستون گرمی بود و پشه ها آماده خدمت. تو بند زنونه باید روسری میپوشیدیم و لباسهای آستین بلند. حد اکثر جای ۳۰-۴۰ نفرتو بند بود اما ۱۰۴ نفر بودیم. وقتی میخوابیدیم دستها و پا و سرمون با کناریهامون برخورد داشت مگر اینکه روی پهلو و کاملا صاف باشیم. یا روپشت با زانوی خم و دستها روی شکم. خوابیدن خسته کننده بود.

۱۷-۱۸ روز اول بازجویی نشدم. چند تا دختر باحال از گروهمون اونجا بودن. اون روزا یکی از شادترین دوره های زندگیم بود. بدون مسئولیت، بدون نگرانی از سرک کشیدنهای مامان. مثل بچه ها بیخبرازغم. از بازجویی نگران بودم اما تصوراونجا موندن با همون شرایط آرامشی بهم میداد که سالها بود حس نکرده بودم. جوک میگفتم و از هر موضوعی وسیله ی خنده میساختم. اونجا فهمیدم ذوق طنزم بدک نیست. دیگران بهم تذکر میدادن اینقدر بلند نخند که برات بد میشه. نمیدونم چرا بد میشد، اما این رو میگفتن. لابد تحریک دیگران به شاد بودن به حساب میومد.

جاسوس و آدم فروش زیاد بود وخودسانسوری خیلی شدیدتر از چیزی بود که از بیرون تحمیل میشد. نمیتونستم تصور کنم که زندانیها همدیگه رو بفروشن اما بچه های قدیمی تر هشدار میدادن که اگر کسی بهت نزدیک شد و سوالی کرد جواب نده چون اینجا کسایی که ریگی به کفششون نیست سوال نمیکنن. کسانی که سوال میکنن برای اینه که با جاسوسی موقعیت خودشونو بهتر کنن. علامت جاسوسها این بود که خیلی مهربون بودن.

بعد بازجویی شروع شد. خیلی چیزی از روز اول یادم نمیاد چون برام شوک بود. یادمه سیل عبارتهای رکیک جاری بود. دبیرستان دانشگاه میرفتی بعدشم دانشگاه، همونجا که دختر و پسرها تو هم میلولن. مینی ژوپ هم میپوشیدی. برای همین بود که رفتی توده ای شدی؟ با چند نفرشون بودی؟ مسئولت هم باهات خوابید؟ هیچکدومتون که باکره نیستید، بچه هم سقط کردی؟ تواصلا به خاطر با پسرها بودن وارد گروه شدی. این کاملا غلط بود، چون پسری که از دبیرستان باهام قرار ازدواج گذاشته بود دقیقا به همین دلیل ترکم کرد. سکوت کرده بودم.

بعد بردنم در اتاقی که یکی از دوستام رو شلاق میزدن. فریاد میزد و جون بچه شو قسم میخورد که هرچی میدونسته گفته.پسری که منو برده بود اونجا و گفته بود همینجا باش اطرافم حرکت میکرد. گفتم دستشویی دارم. رفت و یک دختر اومد. بهم گفت : خجالت نکشیدی؟ گفتم مگر دستشویی رفتن خجالت داره؟ منو برگردوند توی بند. بازجوها رو ما نمیدیدیم چون چشمهامون بسته بود. گاردها لباس معمول تنشون بود: مانتو، شلوار، مقنعه، چادر. ما هم بیرون از بند همینطورمیپوشیدیم.

بازجویی دوم پر از ادب بود و احترام و محبت و دلسوزی. گفتم چرا به من حرف زشت زدید؟ اینطوری از ابروی جمهوری اسلامی دفاع میکنید؟ من واقعا چیزی بیش از آنچه اونا میدونستند، نمیدونستم.همینو گفتم. برگردوندنم تو بند.

۲۲ روز تو بازداشتگاه بودم. بعد از بازجوییها یه روز منو بیرون بردن. به اتاقی رفتیم که مادرم و همسایه مون اونجا بودن. سند خونه آورده بودن منو آزاد کنن. مسول یه متن جلوم گذاشت که امضا کنم. متن من رو به اقدام علیه رژیم و همکاری با گروههای محارب متهم میکرد و من باید متعهد میشدم که دیگه با رژیم محاربه نکنم. امضا نکردم . گفتم من با حزب توده همکاری کردم و ما قصد براندازی و محاربه نداشتیم. مادرم گریه میکرد و میگفت امضا کن تا آزادت کنن. اما نکردم و منو دوباره برگردوندن داخل. دیدن گریه هاش کشنده بود.

بعد از اون با چندتا از بچه های بند که بچه های حزب هم توش بودن به زندان منتقل شدیم. بعد از بازرسیهای اولیه وارد بند شدیم. جلوی همه دخترعموم رو جزء گروه استقبال که توابی بودن دیدم. از دیدنش خوشحال شدم ولی اون سرد بود.

ما رو تقسیم کردن تو اتاقهای مختلف. دو نفر در هر اناق بودیم. بچه ها خیلی تلاش میکردن که محیط رو بهداشتی نگه دارن. ترس از قارچ در حد ترس از اعدام نفس گیر بود. هر روز دو نفر مسئول تمیز کردن راهروها و دستشویی و حمام بودن. زندان خیلی قدیمی تر از بازداشتگاه بود و حمام و دستشویی وضعیت خوبی نداشت. تعداد نسبی هم خیلی بیشتر بود. شبها گرم بود و پشه ها رو وقتی میکشتیم یه لکه ی خون بزرگ روی دیوار به جا میموند. شبها دو نفر گشت میزدن. حق نداشتیم بیدار بمونیم. حق نداشتیم روسری و لباس آستین بلندمون رو در بیاریم..

یک بار که با دختر عموم و یکی از دوستا ش سر درس و مدرسه حرف میزدیم. گفتم میتونم ریاضیات و فیزیک بهتون درس بدم. روزاول منطق درس دادم . روز بعد گفتن نمیشه، ممنوعه. کم کم فهمیدم که دختر عموم چرا اینطور شکسته و غمگینه. احساس هرزگی میکرد. خردش کرده بودن، بهش قبولونده بودن که فقط هوسبازی باعث شده بره توی گروه و همه ی کارهاش ناپاک بوده.

خیلی از بچه های مذهبی تو بازجویی میشکستن. اونقدر بهشون تلقین میشد که هرزگی کردن و به خاطر باپسرها بودن به گروه وارد شدن و اهدافشون فقط به همین خلاصه میشده که واقعا حس فاحشه بودن بهشون دست میداد. احساس گناه چنان کلافه شون میکرد که برای رهایی از این احساس هر کاری میکردن. باور میکردن که اون محیط برای پاک کردنشون مفیده. تواب و جاسوس میشدن.

دختر زیبایی در بندمون بود که راحت حرف میزد وسوالی هم نمیپرسید. ۱۸ سالش بود و نامزد داشت. گریه میکرد که نامزدم دیگه منو نمیگیره. خیلی ها از وحشت اینکه هیچوقت نتونن شوهر کنن تن به همکاری میدادن. خیلیها افسرده بودن چون فکر میکردن حتی اگربرن بیرون کسی پذیراشون نخواهد بود. فضا خیلی نا امیدتراز بازداشتگاه بود. اکثرشون حکمشون رو گرفته بودن. بعضی ها ابد بودن و بعضیها اعدامی. بعضیها فکر میکردن که شاید بر اثر خوشرفتاری و جلب اعتماد زندانبانها زودتر آزاد بشن.

پنجشنبه شبها در زندان دعای کمیل بود. ما رو میبردن توی یک حیاط خیلی بزرگ و دعا شروع میشد. فریادها و شیونها و ناله ها دیوانه کننده بود. اعدامیها از ترس، توابها از ترس و پشیمانی، یک گروه هم از ترس اینکه اگر ساکت باشن براشون بد میشه همراه با هم شیون میکردن. خیلیها هم از زندان و دلتنگی و ترس از آینده ای نامعلوم.

 ماه رمضان بود. پچ پچهایی میشنیدم مبنی بر اینکه ۱۹ و ۲۱ ماه رمضان، روزهای ضربت خوردن و شهادت حضرت علی، خیلیها حکمشون اجرا میشه. ۱۸ ماه رمضان چند از بچه ها رو بردن. یکیشون خیلی تپل بود. همه میگفتن که جاسوسه. شب ۱۹ رمضان وقتی سحری خوردیم و برگشتیم بخوابیم صدای ضجه ها بلند شد. نمیدونم محل اعدام چقدر با ما فاصله داشت. نمیدونم صداها از کی بود. با روشن شدن هوا صداها هم قطع شد. سه روز بعد اون دختررو برگردوندن. صورت سرخ وسفیدش حالا به کبودی میزد. خیلی وزن کم کرده بود. چیزی ازش نپرسیدم. دوسه نفردیگری رو که برده بودن دیگه برنگشتن.

خیلی سخته نوشتن.

۲۴ سالگی
یکی از همسایه ها پسری از آشناهاشون رو به خواستگاری من فرستاد. برای اولین بار یه خواستگار رو پذیرفتم. معلم ۲۸ ساله ای بود که هیچ شباهتی نداشت با تصوری که از معشوق و شوهر داشتم. اما وحشت بی شوهر ماندن باعث شد بپذیرم که یک دوره آشنایی رو بگذرونیم. ۴-۵ ماه یکی دو روز در هفته میرفتیم قدم زدن. تقریبا هرشب زنگ میزد و ۱-۲ ساعت حرف میزدیم. اما احساس محبت نسبت بهش نداشتم.

بعد از مدتی خبر آمد که قانونی تصویب شده که اجازه بدن اخراجیها برگردن دانشگاه. باید میرفتم تهران به محلی که ذکر شده بود. بعد از شنیدن کلی تحقیر و توهین تقاضای بررسی پرونده م رو دادم. یک ماه بعد دوباره با مادرم برای دریافت نتیجه رفتیم تهران. قبولم کردن. بعد از ۵ سال که از دانشگاه دور بودم واقعا خوشحال بودم و دلم خواس خبرخوب رو به خواستگارم بدم. احساس خوبی بینمون بوجود اومد. از اون روز بهش علاقه مند شدم. داشتیم جدی میشدیم. فکر کردم لازمه موضوع بکارت رو بهش بگم. به مادرم گفتم که موضوع رو با ج مطرح کردم. خونه در اضطراب عمیقی فرورفت.

رابطه با ج به سکس رسید. به بهانه ی قدم زدن و بیرون غذا خوردن به خونه ش میرفتیم . هنوز تجاوز رو فراموش نکرده بودم و احساس آزردگی باسیل هیجانات جنسی و لذت همراه میشد. برای اینکه خوشحال باشم نیاز داشتم بشنوم که خوب و زیبا و خواستنی هستم. ج اینها رو به من میگفت.

یه روز مادرم گفت دیگه باید تکلیفتونو روشن کنید. او از رابطه ما فقط گردش تو خیابونو میدونس. به ج گفتم مادرم جواب میخواد. قرار شد تا ده روز خبر بده که میخواد با من ازدواج کنه یا نه. شب نهم تلفن زد. به شدت گریه میکرد. نپذیرفت. من دوباره افتادم تو بستر افسردگی. خونه پر بود از گریه های من و سرزنشهای مادرم. روانپزشکم پیشنهاد کرد بکارتم رو ترمیم کنم. این برام خیلی دردناک و توهین آمیز بود. اما در نهایت انجام دادم.

یاد ندارم در زندگیم هیچ تحقیری برام به اون اندازه رنج آور و برآشوبنده بوده باشه.

۲۸ سالگی
در دانشگاه عملکرد خوبی نداشتم اما با دوستام خیلی هم بد نمیگذشت. دکتر جدیدی داروی جدیدی برام نوشت که خیلی موثر بود. شاد و امیدوار شدم و آسونگیر.

با دوستم به یک عروسی رفتیم. تقریبا تمام مدت رقصیدم وستاره ی مجلس شدم. موقع شام پسر خیلی خوش قیافه و خوش اندامی با لبخند محجوبی برامون شام آورد و رفت.
گفتم چه نازه
دوستم گفت اگر بیاد خواستگاریت زنش میشی؟
گفتم آره چرا نمیشم. چند روز بعد دوستم زنگ زد که برات یک خواستگار پیدا شده. خوشحال شدم. هیچوقت فکر نکرده بودم که پسری خواستگارم بشه که از نظرم زیبا  باشه. گفتم بیاد. ۱۰ فروردین اومدن خواستگاری، ۱۲م بله برون بود. قرارشد ۶ ماه نامزد باشیم و بعد عقد کنیم. از روز بعد مادرم غر میزد و منو کلافه میکرد.

با این درست رفتار کن، اینم ولت نکنه
بهش حرفی نزنی ها
باهاش صمیمی نشو

یک روز من که نبودم خونه با مادرم تبانی کرده بود که زودتر عقد کنیم تا خونواده ش برنامه رو به هم نزنن. خیلی ناراحت شدم اما هنوز تحت تاثیر دارو بودم و احساس خطر نمیکردم. اردیبهشت عقد ما با حضور ۶ نفر و بدون حضور خانواده ی او برگزار شد

ازخدایی که سالها بود ترکش کرده بودم خواستم نذاره چیزی باعث ایجاد شک دردلش نسبت به گذشته ی من بشه. خیلی سعی کردم عاشقش باشم، زن مطلوبش باشم. او سعی میکرد خوشحال باشه و منو وادار به کارهایی میکرد که خودش دوست داشت. هیچ تلاشی برای درک من و پاسخ دادن به نیازهای من نمیکرد. حتی بلد نبود من رو در رابطه ی جنسی به حساب بیاره. اینو یادش دادم، اما متاسفانه نمیتونستم ارضا بشم. اون فقط جسم منو میدید و لذتش رو ابراز میکرد، اما در رفتارهاش احساس عمیقی نمیدیدم. برام دردآور بود که با اونهمه ادعای آزادگی و روشنفکری چطور تن دادم به ازدواج با کسی که نمیشناختمش.

برای اینکه رابطه مون خراب نشه قبول کردم بچه دار بشم. دوره ی حاملگی وحشتناک بود. با خانواده ش همراه شده بود که اگر پسر باشه دیگه مال خودمه و بتو نمیدمش.

جهنمی از پشیمانی. عاملی بودم برای اینکه همسرم احساس مرد بودن داشته باشه در جامعه یی که هیچ حق قانونی برای یک مادر وجود نداره و پدر میتونه فرزند شیرخوار رو به زن دیگری بسپاره برای شیر دادن، و در دوسالگی میتونه فرزندم رو برای همیشه از من بگیره. تهدید به سقط میکردم حتی اگر به قیمت جانم تموم بشه

نوزادی فرزندم پر بود از ترسهای من، شوهرم در مقابل هر چیز کوچکی فریاد میزد. همراه خونواده ش تکرار میکردن: بچه ی خودمونه، بچه مال پدره، فلانی بچه رو از زنش گرفت و زد توی شناسنامه ی خواهرش. من وحشتزده، نمیدونستم چطور خودم و فرزندم رو از این خطر در امان نگه دارم. باز سر و کارم به داروهای ضد افسردگی افتاد.

امروز، سالها از اون زمان میگذره و من برای اینکه بتونم شوهرم رو تحمل کنم مجبورم این خاطرات رو در پستوی ذهنم زندانی کنم.  با به خاطر آوردن فقط به کشتن شوهرم فکر میکنم، به پرتاب کردنش به جایی دور، به خفه کردنش

۵۶ سالگی
پدیده ای به نام زهرا. ۱۸ سالگی تو کنکوری که براش درس نخونده بودم رتبه ۳۱۵م آوردم. تو۱۹سالگی کتابفروش گروه حزبی بودم و معروف بود که زهرا هر کتابی رو که بخواد به هر کسی که بخواد میفروشه. اما یکی از قویترین موتورهای محرکه ی زندگی من عاطفه ی جنس مخالف بوده. یاد گرفته بودم که اگر در چشم مردی نگاه کنم چاره ای نداره جز اینکه بهم ابراز عشق کنه و این عکس العمل تقریبا در صد در صد موارد اتفاق میافتاد. تا حالا همه ی مردهایی که شناختم و به نظرم آدمهای قابلی بودن به من ابراز عشق کردن.

یکسالش که بود متوجه شدم پسرم با دیگران تفاوت داره. دکترا جوابی نداشتن. با بزرگتر شدنش تفاوت آشکارتر میشد. همیشه به خاطر رفتارهاش از طرف شوهرم و خانواده ش مورد اعتراض بودم اما هیچکس به شوهرم اعتراض نمیکرد. ده سالش بود که فیلمی دیدم که یک دختر مبتلا به اتیسم رو نشون میداد و حدس زدم که مشکلش باید از این نوع باشه. از سه سال قبل شروع کردم به معرفی اسپرگر و اتیسم و نمایشگاههایی ترتیب دادم برای معرفی این اختلال و کمک خواستن از مردم برای شناسوندنش به دیگران.

از ۵۲ ،سالگی خودم رو تحت رواندرمانی قرار دادم تا بتونم از زیر تاثیر خاطراتی بیرون بیام که پنهانی بر رفتارم تاثیرهای ناخواسته میذارن. این چالش خیلی دردناک رو هنوز هم ادامه میدم.

گیتا: یک اسم مستعار انتخاب کن. زهرا: اسمم برام مهمه چون از زجرهای زندگیم بوده. دلم نمیخواست اسمم صدای زنبور قرمز بده. خیلی وقتها صدام میکردن زهراب. یا مامانم وقتی صدام میکرد زهرا و میگفتم ها میگفت زهرمار. بذار همون زهرا. گیتا: باشه منم اسم زهرا رو ترجیح میدم چون مذهبیه و در کنار بقیه داستان تضاد ایجاد میکنه. شاید اسم کتابت رو هم بذاریم گشت زهرا!